PART45
15فوریه
جونگکوک از پنجرهی دفترش بیرونو نگاه میکرد. آفتاب ملایم صبح روی شیشهها پخش شده بود، اما دلش گرفته بود. دیشب صداشو شنیده بود… اون جملهی "نمیخوام بری".
همین جمله، هزار بار توی ذهنش تکرار شده بود.
تصمیمشو گرفته بود. باید بهش میگفت.
اما نه از پشت گوشی… نه از راه دور.
حضوری. چشم تو چشم.
همون موقع، توی خونهی جانسونها، تهیونگ و هانول دم در بودن.
تهیونگ داشت بند کفششو میبست و هانول با لبخند به سمت رایا اومد.
«میخوایم بریم بیرون یه کادو خوب برا تهیونگ بگیریم. تو هم بیا عزیزم، هوا عالیه.»
رایا که تازه از دوش اومده بود و موهاش خیس و باز روی شونههاش افتاده بود، لبخند ملایمی زد اما گوشی توی دستش بود و چشمهاش مدام میرفت روی پیامهای جونگکوک.
[Jungkook: امروز باید ببینمت. حضوری. نمیتونم فقط از پشت صفحه بهت بگم...]
رایا سریع تایپ کرد:
[Raya: خونه تنهام. اگه بیای... در بازه.]
لبخند محوی روی لبش نشست. بعد برگشت سمت مادرش و تهیونگ:
«شما برید. سرم درد میکنه، دلم میخواد یه کم تنها باشم.»
هانول دستی به موهاش کشید.
«باشه عزیزم، زود برمیگردیم.»
در که بسته شد، سکوت دلنشینی روی خونه افتاد. هوا بوی تمیزی میداد، بوی نور و صدا و خاطره.
چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا دراومد.
رایا با دلی که تند میزد، دوید سمت در. درو باز کرد.
و اونجا بود...
جونگکوک، با شلوار مشکی ساده، تیشرت جذب، موهای مرتب و نگاهی که پشتش هزار حرف بود.
«سلام.»
«سلام… بیا تو.»
قدم گذاشت داخل خونه. نگاهی به اطراف انداخت.
نور گرم خورشید از پنجرهها ریخته بود روی فرش کرم. قابهای عکس خانوادگی، گلدونهای پر از گیاه، کتابهایی روی میز، همه چیز یه حس زندگی میداد…
«خونهتون… خیلی با حسه. انگار آدم دلش نمیخواد ازش بره بیرون.»
رایا لبخند زد.
«خوشحالم که اینو میگی.»
جونگکوک وارد اتاق رایا شد. اتاق پر از نور، با پردههای سفید نازک، تختی با ملحفههای سفید و دکور مینیمال اما لطیف.
جونگکوک روی لبهی تخت رایا نشست، دستانش را به آرامی روی ملحفهی سفید کشید. چشمهایش، جایی بین پنجره و چهرهی رایا گیر کرده بودند.
سکوت، چند لحظهی سنگین را ساخت تا بالاخره لب باز کرد.
صدایش بم، آرام و لرزان بود.
«باید برم… پانزدهم فوریه، میرم انگلستان.»
رایا پلک نزد. فقط خیره شد.
چیزی درونش تکان خورد. یکجور ترس خالص.
لبهایش لرزیدند:
«چی گفتی؟ انگلستان؟ چرا؟ برای چی باید بری؟ اونجا چیکار داری؟»
جونگکوک به زمین نگاه کرد. انگار اون سؤالها، هرکدومش یه خنجر توی سینهاش بودن.
«یه مأموریت… مهمه. کاریه که فقط من از پسش برمیام.»
جونگکوک از پنجرهی دفترش بیرونو نگاه میکرد. آفتاب ملایم صبح روی شیشهها پخش شده بود، اما دلش گرفته بود. دیشب صداشو شنیده بود… اون جملهی "نمیخوام بری".
همین جمله، هزار بار توی ذهنش تکرار شده بود.
تصمیمشو گرفته بود. باید بهش میگفت.
اما نه از پشت گوشی… نه از راه دور.
حضوری. چشم تو چشم.
همون موقع، توی خونهی جانسونها، تهیونگ و هانول دم در بودن.
تهیونگ داشت بند کفششو میبست و هانول با لبخند به سمت رایا اومد.
«میخوایم بریم بیرون یه کادو خوب برا تهیونگ بگیریم. تو هم بیا عزیزم، هوا عالیه.»
رایا که تازه از دوش اومده بود و موهاش خیس و باز روی شونههاش افتاده بود، لبخند ملایمی زد اما گوشی توی دستش بود و چشمهاش مدام میرفت روی پیامهای جونگکوک.
[Jungkook: امروز باید ببینمت. حضوری. نمیتونم فقط از پشت صفحه بهت بگم...]
رایا سریع تایپ کرد:
[Raya: خونه تنهام. اگه بیای... در بازه.]
لبخند محوی روی لبش نشست. بعد برگشت سمت مادرش و تهیونگ:
«شما برید. سرم درد میکنه، دلم میخواد یه کم تنها باشم.»
هانول دستی به موهاش کشید.
«باشه عزیزم، زود برمیگردیم.»
در که بسته شد، سکوت دلنشینی روی خونه افتاد. هوا بوی تمیزی میداد، بوی نور و صدا و خاطره.
چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا دراومد.
رایا با دلی که تند میزد، دوید سمت در. درو باز کرد.
و اونجا بود...
جونگکوک، با شلوار مشکی ساده، تیشرت جذب، موهای مرتب و نگاهی که پشتش هزار حرف بود.
«سلام.»
«سلام… بیا تو.»
قدم گذاشت داخل خونه. نگاهی به اطراف انداخت.
نور گرم خورشید از پنجرهها ریخته بود روی فرش کرم. قابهای عکس خانوادگی، گلدونهای پر از گیاه، کتابهایی روی میز، همه چیز یه حس زندگی میداد…
«خونهتون… خیلی با حسه. انگار آدم دلش نمیخواد ازش بره بیرون.»
رایا لبخند زد.
«خوشحالم که اینو میگی.»
جونگکوک وارد اتاق رایا شد. اتاق پر از نور، با پردههای سفید نازک، تختی با ملحفههای سفید و دکور مینیمال اما لطیف.
جونگکوک روی لبهی تخت رایا نشست، دستانش را به آرامی روی ملحفهی سفید کشید. چشمهایش، جایی بین پنجره و چهرهی رایا گیر کرده بودند.
سکوت، چند لحظهی سنگین را ساخت تا بالاخره لب باز کرد.
صدایش بم، آرام و لرزان بود.
«باید برم… پانزدهم فوریه، میرم انگلستان.»
رایا پلک نزد. فقط خیره شد.
چیزی درونش تکان خورد. یکجور ترس خالص.
لبهایش لرزیدند:
«چی گفتی؟ انگلستان؟ چرا؟ برای چی باید بری؟ اونجا چیکار داری؟»
جونگکوک به زمین نگاه کرد. انگار اون سؤالها، هرکدومش یه خنجر توی سینهاش بودن.
«یه مأموریت… مهمه. کاریه که فقط من از پسش برمیام.»
- ۲.۶k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط